خاطره شیرین اولین روزه من (نوگل باغ)

 

بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار بشم و سحری بخورم چقدر اون سفره سحری رو دوست داشتم در کنار خانوادم و صدای روح بخش دعای سحر .چون از بقیه کوچیک تر بودم نمیتونستم روزه کامل بگیرم ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند .یک روز قصد کردم که روزه کامل بگیرم یادمه تا عصر تحمل کردم فقط چند ساعت مونده بود به افطار اینقدر تشنگی بهم فشار آورد که رفتم یه لیوان پر آب خوردم بعدش عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن .مادرم اومد پیشم و گفت چرا گریه میکنی امروز خدا ازت خیلی راضیه چون اولین روزه کامل رو گرفتی منم که داغ دلم تازه تر شده بود گریم شدید تر شد گفتم مادر من روزم باطل شد چون آب خوردم !مادرم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: عزیزم روزت باطل نشده !و تو هنوز روزه ای .چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزت قبوله .اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت .سراسر دوران کودکی گذشته پر است از خاطرات تلخ و شیرین و صمیمیتهای با هم بودن .روزهایی که دیگه هیچ وقت تو عمرمون تکرار نمیشند و هر سالی که میگذره میگیم دریغ از پارسال 

 نویسنده وبلاگ مشق عشق

 

من از رمضان زمانی خردسالی فقط طعم شربت خاکشیرش برام مونده

که هنوز هم یادش تو ذهنمه بخصوص پدر و مادر بزرگی که  اون زمان بر شیرینی

شربت در سفره افطار می افزودن و امروز فقط خاطراتشون باقی مونده.

 

نویسنده وبلاگ رویای شیرین کودکی(فرزانه)

 

برای اولین بار هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم ولی چون خیلی دوست داشتم

روزه بگیرم پدربزرگم بهم گفت تو چون کوچولویی روزه کله گنجشکی بگیر منم که

اون وسط تا دو رو برم و خلوت میدیدم سریع یه چیزی میخوردم از روزایی که روزه

نبودم بیشتر می خوردم بابا بزرگم با این که فهمیده بود روزمو خوردم

ولی سر افطار کلی منو تحسین کرد

نویسنده وبلاگ ورزش و زندگی(محمد)

 

یادمه اون روزای اولی که روزه می گرفتم بعضی وقتا از شدت تشنگی به حوض

 کوچک خونمون پناه می بردم وسرم را بیرون نگه داشته وداخل آن می خوابیدم

تا رفع عطش شود

دانیال

 

من اصلا ازهمان بچگي دنبال كارهاي بچگي و آبكي نبودم.اينكه روزه كله گنجشكي بگيرم يا خلوت بخورم بگم روزه داشتم اينطور نبودم.اگر داشتم يا ميخوردم علني بود.تا اونجا يادمه ازكلاس دوم يا سوم ابتدايي كامل گرفتم اما خاطره اي هيچ وقت فراموشم نميشه اين بود عيد سال66 جبهه بودم برگشت ما ارديبهشت ماه بود.درست اول روز ماه مبارك ما در راه برگشت بوديم. وقتي تهران رسيديم علنا غذا ميخورديم غافل از اينكه ماه رمضانه. پليس ترمينال شرق ما رو بازداشت كرد تا يك ساعت از بازداشتي مان خبر نداشتيم واسه چيه.وقتي مارو براي بازجويي بردند تازه فهميديم گناه ما روزه خوردن بود.ما فكر كرديم واسه شيطاني جواني مارو بازداشت كردند. وقتي گفتيم نمي دانستيم مارو آزاد كردند.

 

 

نویسنده وبلاگ شهد ادب

 

چه روزهایی داشتیم !صفا وصمیمیت وصداقت از درودیوار وآدمای اون زمون موج
می زد.من زیاد خاطره ای ندارم چرا که به روزه داری از همون 7 سالگی عادت  

داشتیم اما یک روز نفهمیده رفتم از شکلات هایی که اهل منزل قایمش
کرده بودند ندانسته مرتب خوردم بعداً متوجه شدم روزه بودم .

چه لذتی داشت کارای اون دوره !!!


الهی همیشه سلامت مانید وروزها وایامتان آکنده به خاطرات شیرین وبه یاد ماندنی !

نویسنده وبلاگ تلالو اندیشه(خانم گودرزی) 

 

اولین خاطره از روزه داری من بر میگرده به چند سال و اندی پیش
راستش مامانم می ترسید من روزه بگیرم چون لاغر بودم میگفت جون نداره روزه بگیره بیدارش نمی کنیم. منم التماس...
بالاخره سحر بیدار شدم بابام یه کم قرآن خوند بعدش گفت : خدایا این دختر کوچولوی منو کمک بده تا بتونه روزشو بگیره و دستورات تورو اجرا کنه.
انگار یه روح تازه در من دمیده شد. کلی انرژی گرفتم.
تا ظهر مدرسه بودم خوب بود . ظهرم بعد نمازم با خواهرم نقطه بازی کردیم و اسم و فامیل و.... تا خوابم برد.
وقت اذون خواهرم بیدارم کرد.
رفتم وضو گرفتم اومدم سر سفره که بابام یه پیرهن خیلی خوشگل (چین چینی ) بهم هدیه داد.
شیرینی اون روز هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه

 

نویسنده وبلاگ نوشته های یک آموزگار(خانم عطری)

 

اولین روزی که روزه گرفتم تابستون بود گرما بیداد می کرد من هم وزن کمی داشتم هم کم غذا بودم برای همین بین روز ضعف می کردم با وجود اصرارهای بزرگ تر ها بازهم زیر بار نرفتم و روزه کامل گرفتم طرفای عصر از شدت ضعف و تشنگی توی حیاط خانه کنار حوض نشسته بودم و پاهایم را داخل آب خنک حوض گذاشتم .تا نزدیک غروب آفتاب کار من همین بود ولی کمی مانده به اذان دیگر یادم نیست فقط چشمهایم را که باز کردم از افطار گذشته بود و من بیمارستان زیر سرم بودم
کلی داد و بیداد و گریه کردم ولی پرستار قسم خورد که وقتی سرم وصل شده که اذان گفته بودند و این اولین افطار من بوده

 

 

نویسنده وبلاگ یار مهربان(خانم عباسی)

 

من از اولین روزی که روزه گرفتم هیچ خاطره ای ندارم کلاس اولی بودم و با روزه کله گنجشکی به خیل روزه داران پیوستم.
سحرهای ماه رمضونو رو خیلی دوست داشتم نمی دونید چقدر التماس می کردم منو از خواب بیدار کنند . می گفتم روم آب بریزید و هزار تا کار دیگه که من از خواب بیدار شوم و روزه بگیرم.
آخ چه کیفی داشت سحر ، سحری خوردن ها و نماز و دعای سحر .آنقدر که در کودکی لذت می بردم الان نمی برم.
افطار هم با ربنای شجریان هم لذت دیگه ای داشت هیچ وقت آن لحظه ها رو فراموش نمی کنم.
آن قدر دلم می خواست یادم بره روزه ام و یه لیوان آب خنک بخورم که نگو و این داداش من مرتب یادش می رفت و هم آب می خورد و هم غذا  ولی من همیشه یادم بود تا اینکه حدودا دو سال پیش بود که یه روز برای انجام دادن کاری  رفته بودم اداره ، وقتی برگشتم آن قدر فکرم مشغول بود و کلی خسته و تشنه شده بودم که کلا ماه رمضون رو فراموش کردم و با اجازتون برای خودم شیر موز درست کردم و یک لیوان بزررررررگ از ان را خوردم و این فقط یک بار در تاریخ زندگی من اتفاق افتاد و دیگر تکرار نخواهد شد.
فدایی داری

 آقای محمد اسماعیل حسن آبادی

 

راستش از شما چه پنهون از اولین روزی که روزه گرفتم چیزی یادم نیست . چه میشه کرد پیری یه و هزار درد و علت ...
ولی خدمتتون عرض کنم که بهترین و خاطره انگیزترین روزی که تاحالا روزه گرفتم مربوط میشه به همین چند روز پیش که در کسوت خادمی امام رضا علیه السلام افطار و سحری رو مهمون سفره پربرکت آقای مهربونی بودم .
جای همه دوستان سبز تا حالا تو برنامه افطار و سحری ماه مبارک اینقدر کیفور نشده بودم .
سحرها حرم مطهر پر از انرژی مثبت و پر از  زندگیه ...
فقط باید تجربه کنی تا بدونی چی میگم ...
ببخشید نمیخواستم دلتونو بسوزونم ...
یاحق ... 

 

نویسنده وبلاگ کودکانه ها (زهرا جون)

 

سلام دوستان نماز و روزه هاتون قبول باشه ، من از هفت سالگی با ماه رمضان آشنا شدم و خیلی دوست داشتم مثل خانواده ام برای سحری بیدار بشوم و بوی غذا های خوشمزه مادرم بیشتر مرا برای بیدار ماندن سوق می داد. با خانواده ام سحری رو می خوردیم و وضو می گرفتیم و نماز صبح را با مادرم می خواندیم من در ماه رمضون با مادرم به جلسه قرآن می رفتیم و مادرم قرآن میخواند و من خیلی خوشحال میشدم . دوست نداشتم روزه ام رو بخورم اما مادرم بمن میگفت تو ضعیفی و بخاطر معده ات سه روز در بیمارستان بودی نباید روزه کامل بگیری به همین خاطر روز هایی مجبور بودم روزه ام رو بخورم و بعضی مواقع هم کله گنجشکی بگیرم ، زولبیا و بامیه ماه رمضون منو خیلی خوشحال میکرد بابام همیشه زولبیا و بامیه می خرید و موقع افطار شدن می خوردیم. بعد از افطار با مادرم و همسایه ها و دوستانم به مسجد می رفتیم  و در نماز جماعت شرکت می کردیم و با دوستانم چای و قند در بین نماز گزاران پخش می کردیم و من خیلی خوشحال می شدم  تنها چیزی که باعث خوشحالی من میشد این بود که همبستگی ما در این ماه بیشتر از وقت دیگه بود .

خانم معلم من شما رو دوستدارم .

نویسنده وبلاگ یار دبستانی(خانم عباسی)

 

باید عرض کنم که اولین روزه ام  دقیق یادم نیست اما از نوع کله گنجشکی طرفای ما مرسوم نبود !بعد ها رواج پیدا کرد و ... کلاس سوم که بودم مادر به خاطر ضعیفی و لاغر مردنی بودنم اجازه روزه گرفتن بهم نمیداد بهم میگفت بر شما واجب نیست ! صبر کن بزرگتر که شدی روزه هات بگیر نماز خواندن رو از خدا بیامرز مادر بزرگم یاد گرفتم ظهر که میشد خواهر و برادر ها را به صف می ایستادند و با عصایش محفل نمازمان را مدیریت میکرد همه باید نمازمان را بلند بلند میخواندیم تا تلفظات اشتباه را به ما گوشزد میکرد. مادرم آن زمان ها حال و حوصله و سلیقه  بیشتری خرج روزه میکرد ساعت دو شب بلند میشد و سحری گرم و نرمی درست میکرد که  بوی غذاهایش  همیشه ساعت مشخصی از خواب بلندم میکرد من که می ترسیدم اون موقع شب بگم گشنمه یا میخوام روزه بگیرم از زیر پتو غذا خوردنشون را تماشا میکردم  و در آخر غذا تو دلم میگفتم عافیت باشه  خلاصه تا ما شریک غذاییشون شدم موقع  سحر ،کلی زمان گذشت .از کلاس چهارم کم کم شروع کردم به روزه گرفتن یه روز میگرفتم یه روز نمیگرفتم  کلاس پنجم که رسیدم هم خودم مراقب روزه ام بودم هم مادرم تاکید داشت بگیرم اما روزی که بخاطر فراموشی یه چیز ی می خوردم بعد یادم می اومد که روزه ام  تو دلم اون روز عروسی بود  و بدترینش هم روزی بود که هنوز غذا نبرده نزدیک دهنم یادم می اومد که روزه ام ....

 

نویسنده وبلاگ آوای مدرسه

 

درمورد اولین خاطره روزه اینو بگم که همون سال سوم بودم و ب سن تکلیف رسیده بودم و میخواستم روزمو کامل بگیرم.سحری ک انقد خوردم.فکر میکردم هرچقد بخورم گرسنم نمیشه.رفتم مدرسه بچه ها ک روزه نبودن خوراکی و لواشک میخوردن.منم که ب لواشک و اینا حساس پیش بچه هام کلی کلاس گذاشتم ک روزه ام .ولی دلم هنوز پیش لواشکا بود.دیگه طاقتم طاق شد موقع برگشت ب خونمون خریدمو و خوردم ولی ب کسی ام نگفتم.آخی الهی مامانم اتقد ذوق کرده بود ولی منم ک روم نشد بگم من شکمو روزمو خوردم.....خخخ...خو چیکار کنم دلم خواسته بود خو...ولی بعدش ب عنوان خاطره گفتم.کلی خندیدیم.هنوز ک هنوزه سر ب سرم میذارن میگن نکنه تو خفا میخورری روزه هاتو ب ما نمیگی..

 نویسنده وبلاگ نقطه سر خط

 

از کلاس اول دبستان روزه میگرفتم و آمار خیره کننده ای داشتم.طوریکه سال اول، 14 روز روزه کامل گرفتم و بقیه اش رو به قول خودمون کله گنجشکی می گرفتم.سال دوم 28 روز و از سال سوم به بعد کامل یه ماه روزه میگرفتم.هر چی هم بقیه می گفتن روزه نگیر،من با اصرار زیاد روزه ام رو میگرفتم.راستش می خواستم خودمو به دیگران اثبات کنم و با بقیه دوستام رو کم کنی داشتیم.

اما یکی از قشنگ ترین خاطرات روزه داری کودکیم این بود که جشن تکلیف ما 15رمضان در شب ولادت امام حسن بود و به ما مفاتیح هدیه دادن که تو اون روزای کودکی برام خیلی زیبا بود.مفاتیحی که هنوزم دارمش...

دکتر علیرضا مخبر دزفولی

 

اولین روز که روزه گرفتم سه بار تا غروب رفتم شبستان منزل مان و سه خوشه انگور خنک خوردم !!
همه فهمیدند ولی به روم نیاوردند ،چون حجم انگورهای یخچال خیلی کم شده بود !!!!

نویسنده وبلاگ طبیعت ایران ما(علیرضا)

 

تنها چیزی که از اون موقع ها تو ذهن هر ادمی میمونه روزه کله گنجیشکیو خاطره هاشه با جون کندن منتظر اذان ظهر و با هزار مکافات منتظر اذان مغرب میشدیم یادش بخیر