از ميان ميله ها ی تختش، آهنگ زادگاهش شنيده می شد، خود را در خانه ای می ديد كه مادرش، با تمام زحمت و ذلت در آن كار می كرد و صدای طبل تفرقه را می شنيد، هنگامی كه توسط اجانب در وطنش كوبيده می شد، ناگهان متوجه شد كه دور و برش را ماموران امنيتی احاطه كرده اند، به ياد زمانی افتاد كه بورس انگليسيها را به قید سرسپردگی قبول نموده بود، هاله ای از نزاع وجنگ درونش را احاطه كرد. ماموران امنيتی سلطنتی او را به محلی برای سر كردن بقيۀ عمرش می بردند، ظاهرش باغ سر سبزی بود، اما وقتی نزديك شد درِ بزرگِ باغ، با صدای مهيبی کنار رفت، وقتی وارد شد نسيم تازيانه های عذاب، بر صورتش نواخته می شد، همين كه پايش را بر روی زمين گذاشت، احساس كرد كه تا كمر در لجنزاری فرو رفته است، جلوی رويش سنگ فرش قرمزی بود، كه موهوند ترجيح می داد برای خلاصی از لجنزار بر روی آن قدم گذارد، اما همين كه پاهايش را روی سنگفرش گذاشت، از تمام وجود فريادی كشيد و احساس گدازش بدنش نمود و برای خلاصي از گداختگی سنگفرش به ميان لجنزار پريد، تا شايد گرمای سنگفرشِ گداخته گرفته شود و دردش آرام گيرد، با سختی در لجنزارها حركت می كرد، به خود گفت: ايكاش هيچوقت آرزو نمی كردم، كه يك نويسنده و هنرپيشۀ معروف باشم، در فكر رهايی از لجنزار بود كه خود را در ميان جهنمی از آتش و آب جوشان و حيوانات وحشتناك ديد، دود آتش چشمانش را می سوزانيد و به سختی سرفه می كرد. دور تا دور خودش را ديوارهاي بلندی از خاشاك احاطه كرده بود، در اين ميان موهوند به دنبال عاملان و مشوقان خود در طرح داستانهای آيات شيطانی بود، تا گناهش را به دوش آنها بياندازد، و لي همۀ آنهايی كه فكر می كرد شايد به نوعی كمكش كنند، خود گرفتار عذاب خلافهايشان بودند، او می خواست از اين معركه بگريزد، مارهای سه سر پاها تا گردنش را گرفتند و در حالی که بر سرش احاطه داشتند، موهوند در میان مارها احساس خفگی و درد سینه شدید و له شدن داشت، تا مارها یکدفعه رهایش کردند و شعله های آتش او را در آغوش خود فرو برد بدنش می سوخت و فریاد کمک سر داد اما کسی به دادش نمی رسید برای نجات خود به هر طرف كه می دويد، آتشش شعله ور تر می شد کاملا سوخت و از دوباره مثل اولش شد، كه يك دفعه خود را در ميان صداهای رعب آوری در محاصرۀ ديوهای شیطانی ديد كه حلقه را تنگ تر و تنگ تر می كردند، صدای آیات شیطانی و قهقهۀ آنها فضا را تنفر آميز كرده بود، و از اينكه بيچاره ای را، در مرداب توهماتش غرق كرده بودند، تا به مطامع خويش دست يابند، خوشنود بودند. اما موهوند با صدايی لرزان ملتمسانه كمك می خواست، وحشت سر تا سر وجودش را فرا گرفته بود، با دست و پاهايش تلاش می كرد تا خود را نجات دهد، منظره آتش و دود و دیوهای شیطانی و بوزينه هايی كه از اين درخت به آن درخت می پريدند، مارهايی كه درختان را احاطه كرده بودند، و صداهای جيغ و قهقه هايی كه نفس را در سينه ها حبس می كرد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود و با صدای وحشتی كه گويي می خواست قبض روح شود، هراسان از خواب پريد. عرق سردی روی پيشانيش نشسته بود. نفس زنان به سختی روی تخت نشست، از سايۀ خود بر ديوار اتاق وحشت می كرد، نوری از لای درزكركرۀ پنجره چشمان او را می آزرد، با خود گفت ای کاش هیچوقت خودم را در دام بورس سلطنتی و نویسنده سلطنتی اسیر چنین کابوس وحشتناکی نمی کردم، ای كاش هيچوقت نمی خواستم معروفترین هنرپيشه و نويسنده باشم و با تاثر ادامه می داد، شاید راه را اشتباه آمده ام، با شنيدن صدای در به خودش آمد، احساس كرد، مامور جانش آمده، صدای پچ پچی در دل او واهمه ايجاد نمود. با ديدن مستخدم در مخفيگاه احساس حقارت می كرد، با صدايی كه غبار غم در آن مشهود بود، با خود گفت: فكر می كردم افسانه های امروزيم مساله ای ندارند و به كسی برنمی خورد، در افكار خود بود كه احساس كرد دستی روی شانه هايش گذاشته شد، به سختی از ميان غبارهائی که بر نگاهش سایه انداخته بود، آقای روشن و خانم خدمتکار را مشاهده كرد. از رختخوابش بلند شد و روی صندلی نشست و در حالی كه سرش را ميان دو دستش محكم گرفته بود، با خود آهسته گفت: ای كاش آقای روشن مرا در اين وضعيت نمی ديد. خانم خدمتکار كه كمی خم شده بود تا صدای موهوند را بشنود، با تغيرگفت: ای كاش به اين مسائل موقعی توجه می كردی، كه هنوز در نوشته هايت اعتقادات دينی را به باد تمسخر نمی گرفتی و در حاليكه ظرف غذا ی پر را بر می داشت، ادامه داد شما توی آن چاهی گرفتار شده ای كه سركرده های اجنبی برايت كنده اند. آقای روشن با ناراحتی گفت: وقتی آن نوشته ها را می نوشتی چنين روزی را برای خودت تصور نكردی؟ تو شرم نكردی كه با وقاحت تمام، ارزشها و آيات آسمانی را شیطانی دانستی و اظهاراتی داشتی که دل میلیونها مسلمان در جهان را به درد بیاید؟ چه جور می خواهی، گرفتار تند باد خشم مردمی نباشی كه به پیامبر و کتاب آسمانی آنها توهين كرده ای؟!! موهوند، با صدای بغض آلود و عاجزانه گفت: ای كاش مكرر دچار اشتباه نمی شدم و به اين عذاب زجرآور دچار نمی شدم. آقای روشن گفت: اين وضع آثار عذاب وجدان است، بهتر است خودت را در آئينۀ كارهايت خوب نگاه نمائی. موهوند گفت: ای كاش از اينكه خودم را در آئينه ببينم، هراس نداشتم. هزار افسوس كه خيلی دير شده، هميشه اين قدر مطمئن می نوشتم و فکر می کردم ادعاهایم درست است، كه تصور چنين روزی را نمی كردم. حالا كه كابوس جهالتها و خودخواهيهايم را می بینم، فكر می كنم، خدا به من رحم می كند اگر در ِجهنم را رويم باز نماید. آقای روشن گفت: اين تير بار عذاب وجدان است، كه ديگر آرامت نمی گذارد، البته اگر به دادگاه وجدان اعتقاد داشته باشی، تو خودت را مورد لعن و نفرین میلیونها مسلمان و تنفر آنها قرار دادی چرا بخاطر وعدهای ثروت و حمایتهای سلطنت بریتانیا چنین بدبخت و بیچاره نمودی، بیچاره جواب خدا را چه می دهی همانها که مملکتت را استثمار کردند شما را به دام خودکامگیهای خوشان عامل شیطان کردند تو حالا دیگر برده و بنده شیطان شده ای که به پیامبر مسلمانان و آیات کتابشان توهین نموده ای می فهمی چه کار پلیدی کرده ای؟ موهوند بلند فریاد زد بس کن تو دیگر کابوسهایم را یادآوریم نکن و در حال عجز و ناراحتی با صدائی بلند که پر از بدبختی بود گفت کی از این کابوسها نجات می یابم، من بخاطر پول و ثروت و احترام پوشالی سلطنت بریتانیا خودم را به شیطان و جهلم فروختم، کی از این کابوسها نجات می یابم ؟!!!
گل افشان گل محمدی