بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
ياس مادر
وقت آماده شدن يک نگاهي به آئينه انداخت و با خود گفت: حال و هوايم مه آلود است، مادر گفت: زهرا جان چرا ناراحت هستی؟ زهرا گفت: روزگارِ است ديگر، يک روز گرفته اي، يک روز خندان، مادر زهرا گفت: اين ماهستيم كه بايد امروز و فردا ها را بسازيم، اما براي سازندگي اول بايد خود را بر اساس رضایت مندی خداوند میزان نمائیم، زهرا گفت: آره مامان همان طور هست که شما می گوئید، مادرش را بوسید و كيفش را برداشت و به طرف مدرسه رفت، وقتي كه زهرا وارد مدرسه شد، گرد و غباري حياط مدرسه را پر كرده بود، درست نمي توانست جلویش را ببيند، از كنار هياهوي بازيِ بچه ها رد شد، از پلكان مدرسه بالا رفت، هنوز هفت پله مانده بود، كه فرزانه را ديد كه چمباتمه زده؛ با خودش گفت: چی شده ؟! آخه چرا فرزانه اهميتی به آمدنم نمی دهد، دستش را روی شانۀ فرزانه گذاشت و گفت: فرزانه، منم زهرا، اما فرزانه مبهوت در فکر بود. زهرا كنار فرزانه نشست و با تعجب گفت: چی شده؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ فرزانه نگاهی به پائين انداخت و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: يک دفعه دلم ريخت، مثل اينكه اتفاقی افتاده باشد، زهرا آهسته گفت: عجيبه! من هم امروز كه صبح از خواب بيدار شدم، چنين حالی داشتم، فرزانه گفت: دیشب خواب عجیبی در مورد برادرم محمودرضا دیدم. صدای زنگ مدرسه آنها را از جا بلند كرد و با هم به طرف كلاس رفتند، زهرا در حالی که می خواست فرزانه را از نگرانی در بیاورد، به فرزانه گفت: فكرش را نكن، چيزی نيست. آدمی يک روز خوش هست ، يک روز ناخوش هست، روزگار خوبيش به اين هست كه می گذرد.
مبصر کلاس وقت ورود خانم معلم، برپا و برجا گفت، زنگ انشاء بود، موضوع انشاء ویژگیهای قرآن بود، خانم معلم بعد از باز کردن دفتر کلاس فرزانه را صدا کرد، فرزانه دفتر انشائش را بلند کرد و با خود برد که انشائش را بخواند و با اینکه نگران بود اما سعی می کرد با روحیه متن انشائش را بخو اند: بسم الله الرحمن الرحیم قرآن سرچشمه علوم اسلامی، مردم را به استوارترين طريق هدايت می نمايد و در آن علم آينده و حديث گذشته و احكام شريعت و حقايق حكمت است و موجب وعظ و اندرز و تذكّر حقايق است. از جمله ويژگيهای مهم قرآن عبارت است از جامعيّت قرآن در برخورداری از اصول و مبانی اعتقادی و راهبردها و راهكارهای مورد نياز زندگی جامعۀ بشری می باشد و همچنین از دیگر ویژگیهای قرآن بی نقص بودن، فهم آسان، مثلهای روشن، به روز بودن، وهدايتگری قرآن می باشد و در بيانی ديگر قرآن بيان كنندۀ احكام شريعت، واسطۀ حكم ميان مردم می باشد. قرآن، علم آینده هست و حدیث گذشته و راه سامان دادن کارها است. قرآن پندگوئيست كه فريب ندهد و اتمام حجتيست بر بندگان تا بهترين روش را برای زندگی بر گزينند و تا بدانند كه تنها و بيهوده رها نشده اند، آنگاه كه با تدّبر در مفاهيم قرآن حق را از باطل باز شناسند... در حالی که معلم نمره زیر انشاء فرزانه و دفترِ کلاس، می نوشت، در تائید مطالب انشاء فرزانه گفت: به شرطی که عزیزانم هر روز وقتی اختصاص دهند و آیاتی از قرآن را بخوانند و در باره آن تفکر و تدبر کنند و اگر بتوانند در رابطه با تفسیر و ترجمه و شآن نزول آیات و روایاتی که از معصومین سلام الله علیهم در موردآیات هست، تحقیق نمایند. توی كلاس درس فرزانه سعی می كرد با حال و هوايی كه داشت، با درس و معلم كنار بيايد، اما لحظات آخر درس، چند خطی برای زهرا نوشت تا او را از حدسی كه در رابطه با شوری كه در دلش افتاده، با خبر سازد، و بعد نوشته را جلوی روی زهرا گذاشت، زهرا هم كه بدش نمی آمد، كه بداند فرزانه چی توی دلش می گذرد، با دقت نوشته را خواند، ديد كه فرزانه نوشته: محمودرضا جان، رفتار متينت، نگاه مهربانت و آوای داووديت از نظرم محو نمی شود. محمودرضا جان قبای نور بر قامت رعنايت مبارك باد. در حاليكه زهرا زير چشمی معلم را نگاه می كرد تا متوجه يادداشت نگاريش نشوند، برای دوستش فرزانه نوشت: مگر كسی چيزی گفته كه اينطوري نوشته ای؟! فرزانه نوشت: كمی صبر كن، چند روز ديگه همه چیز مشخص می شود.
زنگ تفریح زده شد، فرزانه کمی از خوابش را برای زهرا تعریف نمود، گفت خوابی بسیار رویائی بود، زنگ مدرسه زده شدو زهرا و فرزانه با هم راهی خانه شدند. گرفتگی فرزانه حسابی، زهرا را كلافه می كرد و از طرف ديگه بين خودش و فرزانه احساس غمی مشترك داشت، بالاخره به فرزانه گفت: بابا چيه؟ مثل اینکه كشتیت غرق شده ؟ عاقبت همۀ ما همین هست، یکی زودتر ، یکی دیرتر آنها که رفتند کاری حسینی کردند، و هر دو با هم زمزمه کردند، آنهائی که ماندند کاری زینبی می کنند، زهرا ادامه داد خوش به حال شهدا كه با عزت و سربلندی عازم ديار باقی شدند، اين كه ديگه غصّه ندارد . فرزانه گفت: تو عجب دوستی هستي ؟! چه جور می تونی اينطور حرفی بگوئی؟ من با اينكه محمودرضا اين آخرا سعی داشت ما را، برای رفتنش آماده نماید، به زبون آوردن اين جمله ها برايم خيلی مشكل هست. زهرا كه سعی داشت فرزانه را از كلافگی در آورد، گفت: نگاه كن فرزانه، می دانم كه روبرو شدن با اينطور مسئله ای خيلی سخت هست، اما اين هم می دانم كه از واقعيت هم نمی شود فرار كرد، در ضمن يك هفته ديگه امتحانات نهايی شروع می شه، نمی شه، يك سالت را خراب كنی، تازه محمودرضا اگر هم شهيد شده باشد، اينطور كه تو از خوبيهایش تعريف كرده ای، هيچوقت به ناراحتی شما راضی نيست. فرزانه گفت: آره همينطور هست كه می گوئی، بخصوص كه اگر اتفاقی برای محمودرضا افتاده باشد، می دانم عكس العملم خيلی برایش مهم هست، اصلا بايد با قضيه يک جوری ديگر مواجه شوم. زهرا با تبسمي گفت: پس قرارمان باشد برای روز چهارشنبه خانۀ شما، پس به هم قول بدهيم كه تا چهارشنبه درسها را، خوب دوره کنیم. دستهای هم رو گرفتند و سه بار باهم گفتند: قول قول قول، آدم هست و قولش، بعد هر دو باهم خنديدند، با هم خداحافظي كردند و از هم جداشدند . با دوره كردن درسها اين سه روز خيلی زود گذشت.
پنج ساعت بودكه سحردر گوش روز اذان خوانده بود، برای دورۀ درسها زهرا از مادرش اجازه گرفت و به طرف خانه فرزانه راه افتاد، توی راه به حرفهای پس پريروز فرزانه فكر می كرد كه خودش را جلوی در خانۀ فرزانه ديد. دکمۀ زنگ را فشار داد و فرزانه در را با همان شور و نشاط هميشگی باز كرد و جلوی درظاهر شد. هر دو دوست احوالپرسی گرمی كردند. زهرا به خودش گفت: شايد از محمودرضا خبردار شده اند و خيال فرزانه حسابی راحت شده، باز هم شده همان فرزانۀ هميشگی. بعد از حال و احوالپرسی با مادر فرزانه ، با هم سراغ كتابها رفتند و مشغول تمرين شدند. دو ساعت از دورۀ درسها نگذشته بودكه مادر فرزانه به سراغ دخترها رفت و گفت: می روم يک خريدی برای خانه داشته باشم، یک بیست دقیق دیگر یک سری به غذا بزن که ته نگیرد و خداحافظی كرد و رفت.
چهارده دقيقه نگذشته بودكه زنگ خانه به صدا درآمد. فرزانه گفت: نبايد مادرم باشه، پدرم هم كه سر كارهست، بروم ببينم كی هست و پا شد و چادر گل گلیش را سر کرد و به زهرا گفت: پاشو بيا با هم برويم در را باز كنيم. صورت فرزانه قصۀ دلشوره بود، از همان لحظه ای كه نگرانش بود. زهرا متعجب از حرف دوستش، پا شد و با او به جلوی در خانه رفت، فرزانه در را باز كرد. دو افسر بودند، يكی از افسرها گفت اينجا منزل آقای محمدی هست؟ فرزانه با هيجان گفت: بله آقا. دو افسر به هم نگاه كردند و يكی از آنها گفت: شما كسی در جبهه داريد؟ فرزانه گفت: مگر چطور؟ ديگری با كمی مكث گفت، می خواستم بگويم كه، می خواستم بگويم كه، مثل اينكه زبونش بند آمده بود و نمی توانست حرفش را به زبان بياورد، فرزانه گفت: اتفاقی افتاده ؟؟! چقدر اين پا و اون پا می كنيد؟ بگوئيد چی شده. تحملش را دارم که بشنوم، اما وقتی ديد كه آنها چيزی نمی گويند ادامه داد: محمودرضا !! محمودرضا شهيد شده ؟؟ يک چيزی بگوئيد.
دو افسر، يكه ای خوردند رنگ از صورتشان پرید و در حالی كه سرشان را پائين انداخته بودند، يک چند قدم عقب رفتند و با اين پا و اون پا كردن سعی داشتند، خودشان را برای گفتن خبرآماده كنند، بلاخره با تاثر گفتند، به پدر و مادرتان بگوئيد، امروز ساعت چهار بيايند پادگان و عذرخواهی كردند وسريع دور شدند. فرزانه در را بست و به ستون كنار در تكيه داد و به آسمان نگاهی كرد و گفت: ما همه از خدائیم و بسوی خدا باز می گرديم و در حالی که سعی می کرد، ناراحتيش را پنهان نماید، خود را مشغول مرتب كردن گلهای باغچۀ حیاط کرد، اما قُل قُل دلشوره چگونگی اطلاع دادنِ خبر شهادتِ محمودرضا به پدر و مادر، در صورت فرزانه مشهود بود، كه آهسته با بغض گفت: چه طوری به بابا و مامان این خبر را بدهم؟ كه زنگ خانه باز به صدا درآمد، اين دفعه زهرا جلو رفت و در را باز كرد. مادر فرزانه بود، سلام كردند و كيسه ها ی خريد رو از مادر گرفتند و به آشپزخانه بردند، فرزانه و زهرا با تعجب اسامي اجناسی که مادر فرزانه خریده بود را در ذهنشان مرور می كردند: شيشۀ گلاب، بستۀ عود و شمع و آرد و ميوه و خرما، با گذاشتن كيسه ها توی آشپزخانه، مادر فرزانه گلدان بزرگی به فرزانه داد و گفت: يك دسته گل از باغچه بچينيد. وقتی زهرا و فرزانه پای باغچه نشسته بودند تا از باغچه گل بچينند، زهرا كه به دنبال فرصت بود به فرزانه گفت: حالا چطوری می خواهی به مادرت خبر را بدهی؟
فرزانه گفت: سعی می كنم، مقدمه چينی كنم، اما مثل اينكه..، که زهرا توی حرف فرزانه پريد و گفت: تو هم از ديدن خرما، شيشۀ گلاب و بسته های آرد و شمع و عود، حدسهايی زده ايی؟؟! اينطور نيست؟ فرزانه گفت: آره همينطوره، مثل اينكه مامان از قضيه خبر داره، که يكدفعه مادر فرزانه کنار پنجره اتاق آمد وگفت: فرزانه عزیزم، از گلهای ياس هم چند شاخه بچين. فرزانه و زهرا با تعجب به هم نگاه كردند و به طرف درخت گل ياس رفتند كه توی سايۀ چنار شاخه های پر از ياسش، حسابی سر بزير شده بود، فرزانه در حاليكه چند شاخه از گل ياس را می چيد، گفت: اين درخت توی اين وقت سال از سالهای قبل پر پيمانه ترشده، مثل اينكه اين درخت هم خودش را برای اينطور موقعی آماده كرده. حالا به مامانم بگويم، به بابا چه طور بگويم كه ناراحتی قلبی داره؟ چند شاخه گل محمدی و گل شب بو هم از باغچه چید و به دسته گل یاس اضافه کرد و از شيرِ كنارِ حوضِ حياط، گلدان را آب كردند و در حاليكه تاپ تاپ قلبهایشان را می شنیدند، فرزانه گفت: فقط خدا كند مامان و بابا از شنيدن اين خبر سكته نكنند، زهرا با ناراحتی سری تکان داد و رو به آسمان کرد و گفت: خدای عزیز و مهربانم فدای بزرگیت شوم لطفی نما و به آقا و خانم محمدی یک صبرِ زیبائی بده و بعد فرزانه و زهرا چند دقیقه به هم نگاه کردند و فرزانه سرش را پائین انداخت و در حالی که در فکر بود رفتند تا گلدان گل را به مادر بدهند، وقتی وارد راهروی خانه شدند، مادر فرزانه جلو آمد و گفت: چه گلدان قشنگی شد؟ و در حاليكه گلدان را روی طاقچۀ اتاق می گذاشت، ادامه داد چقدر خوش ذوق گلها را چيديد، می دانم كه محمودرضا، خيلی دوست دارد. فرزانه گفت: مامان مگر شما با خبر شده اید؟ مادر فرزانه در حاليكه گل آرايی گلدان را كامل می كرد، گفت: مگر خبری شده ؟ کسی خبری از محمود رضا آورده؟ فرزانه و زهرا سر به زیر انداختند و اشک ریختند، مادر فرزانه دخترها را در آغوش گرفت و گفت: پدر مادرها قلبهایشان با قلب فرزندانشان می تپد و دوری و نزديكی فرزندانشان را خوب احساس می كنند، و بوی ياس آنها را خوب می شناسند، حالا شما بگوئيد، من كه بيرون رفته بودم خبري از محمودرضا آوردند؟ فرزانه در حاليكه اشكهایش را پاک می کرد، گفت: آره مامان، دو تا افسر آمده بودند، گفتند: پدر و مادرت بيايند پادگان، حتما محمودرضا را آورده اند وگرنه چرا گفتند: شما بايد بيائيد؟! فرزانه طاقتش طاق شد، سخت گریه کرد و مادر فرزانه، در حاليكه دست نوازش بر سر دخترش می كشید و گفت: ديشب محمودرضا به خوابم آمد و گفت: مامان فردا می آئی به ديدنم از سفر کربلا آمده ام: گفتم، مگر كجائید؟ گفت: مهمان حضرت زهرا(سلام الله علیها)، هستم و بعد، مثل اينكه آمده بودند دنبالش، خداحافظی كرد و رفت. فرزانه گريه امانش نمی داد و زهرا با اینکه با صحبتهای مادر فرزانه آرام شده بود، متحير از خواب مادر فرزانه شد. مادر فرزانه در حاليكه دخترش را آرام می كرد گفت: دخترم، محمودرضا برای سربلندی ميهنش با دشمنان جنگيد و دهها رزمنده ای كه برای حفظ وطنشان و پاسداري از حريم اسلام، در برابر دشمنان مردانه جنگيدند، همه رفتند تا مردم در آسايش باشند و مملكت اسلامی سربلند بماند، حالا ديگر نوبت ما هست كه راه آنها را ادامه بدهيم. بعد مادر فرزانه سجاده ای پهن كرد و رو به قبله ايستاد و دستانش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدايا، فرزندم محمودرضای عزیزم را از ما بپذير و به سجده رفت و گفت: اللهم لك الحمد حمد شاكرين. لك علي مصابهم . الحمدالله علي عظيم رزيتي … فرزانه با دیدن این صحنه ها یادش به خواب دیشبش افتاد و از اينكه مادرش با اينكه می دانست ، گريه نكرده بود، متعجب شد، كنار مادرش زانو زد و گفت: مامان شما چقدر خوب و صبوريد؟؟! مادرفرزانه رو کرد به دخترش کرد وگفت: دخترم، محمودرضا امانت خدا بود يادت رفته كه محمودرضا می گفت: كه اگر شهيد شدم برايم گريه نكنيد و اگر در فراغم خواستيد گريه كنيد، به عهد شكنی امتی كه امام خود را تنها گذاشتند و غربت امام حسين(ع) در حماسۀ كربلا گريه كنيد، گرچه امام حسين و يارانش با عزت از دنيا رفتند، فرزانه سرش را روی پای مادرش گذاشت و آهسته گريه كرد، باز مادرش در حالی كه سر او را نوازش می كرد، دخترش را تسلی داد و گفت می دانم خيلی سخت هست، اما وقتی به وصيت او عمل كنیم احساس می كنیم، كه او خوشحال می شود، به نظر شما اینطور نيست؟ فرزانه در حالی که اشکهایش را با دستمال پاک می کرد، گفت: بله مادر همينطور هست، ولی خيلی خدا را شكر می كنم كه چنين مادری دارم. صدای اذان توجه آنها را به خودش جلب كرد، با هم برای خواندن نماز از جا بلند شدند، زهرا كه تا آنموقع ساكت بود با فاصله گرفتن از مادر فرزانه به فرزانه گفت: می دانی بزرگی رفتار مادرت تداعی چه جمله ايست؟ فرزانه گفت: فكر می كنم منظورت تبارك الله احسن الخالقين باشد. زهرا گفت: آره همينطور هست، به معجزه شباهت دارد، حالا ديگر خوب می توانم بفهمم معنی احسن الخالقين را. فرزانه و زهرا مشغول وضو بودند که باز زنگ در زده شد، مادر فرزانه جلو آمد و گفت: فرزانه جان در این باره حرفی به پدرت نگو، من خودم به موقعش می گویم، فرزانه رفت در را برای پدرش باز کرد، پدر فرزانه وارد شد و سلام کرد و گفت، فرزانه جان امروز کسی نیامد، فرزانه گفت: چرا بابا می بینید که زهرا خانم دوستم آمده تا با هم درس بخوانیم، پدر فرزانه گفت: زهرا خانم را که می بینم، خوب ببخشید من می خواهم بروم مسجد به مادرت بگو کاری ندارد، مادر فرزانه جلو آمد و به پدر فرزانه سلام داد و گفت: داری می آئی از قنادی سر کوچه چند کیلو کیک هم بگیر، بابا گفت خیر باشد برای چی؟ مادر فرزانه گفت: می خواهم یک برنامه زیارت عاشورا بگذارم، پدر فرزانه با ادب گفت: به چشم خانم بزرگ و در را بست و رفت.
بعد از نماز زهرا و فرزانه با هم غذا خوردند، بعد آماده شدند برای ادامه مرور درسشان، پدر مادر فرزانه داشتند توی پذیرائی با هم صحبت می کردند، فرزانه آرام و قرار نداشت، زهرا گفت: باور کن پدرت هم یکجورائی روحش خبردار شده، ندیدی پرسید که امروز کسی نیامده، با اینکه من را توی حیاط دیده بود، فرزانه گفت، آره چرا منم تعجب کردم ولی شما فکر می کنی چرا بابا این سؤال را پرسید؟ زهرا گفت: همین نشان می دهد پدرت هم یک جورائی قلبش با قلب فرزندش در ارتباط هست، که دیدم مادر فرزانه آمد در اتاق و گفت: ما داریم می رویم پادگان، فرزانه گفت: مگر بابا فهمید که چی شده؟ مادر فرزانه گفت: مسئله همان ارتباط قلبی بین پدر و فرزند هست. اشک تو چشمان فرزانه جمع شد و مادر فرزانه به علامت گفت قلب پدرت درد می کند، جلویش ناراحت نشو و فرزانه با تکان دادن سرش قبول کرد که ناراحت نشود، زهرا گفت بهتر هست توی این وضعیت قرآن بخوانیم، فرزانه رفت قرآن بیاورد، زهرا هم دفتر و دستک درس را جمع کرد و آماده قرآن خواندن شدند، زهرا گفت: سوره یاسین اینطور موقعها عجیب آرامشی می دهد، بعد از خواندن قرآن، زهرا گفت: می دانی چه فکر می کنم، فرزانه سر تکان داد و گفت نه و در حالی که قطره های اشک از صورتش سرازیر می شد گفت: چه می خواهی بگوئی، زهرا گفت: این خلوص انسان هست که آنقدر قلبش را پاک نگه می دارد که از فرسنگها دور از خانه می تواند از خبری در رابطه با فرزندش با خبر شود. ایمان به خدا وقتی که با اخلاص همراه شود و قلب از ناپاکیها منزه شود، می تواند اینگونه از فرسنگها راه دور با اطمینان متوجه شود که اتفاقی برای فرزندش افتاده است. فرزانه گفت: یعنی می خواهی بگوئی خالص شدن انسانها و منزه بودن آنها، موجب می شود که آنها از اسرار غیب با خبر شوند، زهرا گفت شاید این هم بشود نتیجه گرفت، ولی منظورم از اتفاقاتی هست که بدون وسیله ارتباطاتی از آن مطلع می شوند، مثلا وقتی که خودت روی پله ها نشسته بودی و می گفتی که دلت نگرانی مثل اینکه اتفاقی افتاده و یا نوشته ای به این مضمون نوشتی که محمودرضا شهید شده و یا خوابی که دیدی. فرزانه گفت یادم می آید، آنروز که محمودرضا سر سفره منتظر مادرم بودیم او می گفت: منتظریم منتظره فرماندۀکل قوا، به او گفتم فرمانده کل قوا کی هست، محمودرضا گفت: منظورم مادر هست، با هم کلی خندیدیم. زهرا گفت: آره منم یادم می آید آنروزی که آمده بودم منزلتان وقتی که اشتباهی وارد اتاق شد، چقدر معذرت خواست، یا وقتی می آمد در باز می کرد چقدر نگاهش نجیب بود، برای مادرم که تعریف می کردم ، مادرم می گفت: این رفتار از خوبی تربیت پدر مادر فرزانه هست که این قدر رفتارِ فرزندانشان قرآنی هست، فرزانه گفت ما که الان دیگه مشکل می توانیم درس بخوانیم، زهرا گفت: اگر دوست داری تلویزیون روشن کن. فرزانه در حالی که تلویزیون را روشن می کرد، گفت الان ما کارهای مهمتری داریم، می دانی اگر دوستان و همسایه ها و اقوام خبر دار بشنوند چی می شود؟ زهرا به خانواده اش اطلاع داد و بعد مشغول کمک دادن به فرزانه برای پذیرائی از مهمانها شد، که زنگ خانه به صدا درآمد، پدر مادر فرزانه بودند و در حالی که با تمام وجود مشتعل از عشق فرزند بودند مرتب می گفتند لااله الاالله، انا لله و انا الیه راجعون، و مادر سر به آسمان کرد و گفت خدایا جوانم را مثل علی اکبر حسین به تو تقدیم کردم. و پدر در حالی که آرام می گریست گفت خدایا امانت خودت بود، تا آن حد که می توانستم تلاش کردم خوب تربیتش نمایم، و حالا هم تقدیم به خودت کردم. فرزانه به یاد خوابش افتاد ، نشست تا پدر و مادرش را آرام نماید، زهرا چند لیوان آب آورد و به پدر مادر فرزانه تعارف کرد، فرزانه گفت: بابا، مامان من دیشب یک خواب عجیبی دیدم، دیشب خواب دیدم که محمورضا یک جای سرسبزی هست و می گفت ما به مهمانی حضرت زهرا سلام الله علیه آمده ایم، فرزانه شروع نمود به آرام گریه کردن و گفت او برایم یک داستانی گفت، پدر مادر فرزانه که احتمال می دادند پسرشان پیغامی یا وصیتی داشته باشد، گفتند چه داستانی؟ که یکدفعه زنگ خانه به صدا در آمد، پدر فرزانه گفت فرزانه جان، اگر محمودرضا بود خودش قرآن قرائت می کرد، حالا برو و نوار صدای قرآنش را بگذار تا باز از پرتو نور و نسیم وجودش همه سیراب شوند. زهرا رفت در را باز کرد، پدر و مادر زهرا بودند، صدای قرائت آیات وحی قرآن سورۀ فجر فضا را پر از عطر وجود شهید کرده بود و پدر مادر زهرا آماده بودند تا خانواده آقای محمدی را تسلی بدهند، بعضی از خویشان و همسایگان دهن به دهن خبر شهادت را می شنیدند و دورتاور پدر مادر محمودرضا جمع می شدند. فردی که برای تسلی آمده بود به آقای محمدی پدر فرزانه گفت ما از غم از دست دادن فرزندتان با شما هم دردیم، پدر فرزانه گفت: پسرم محمودرضا به امام حسین سلام الله علیه تأثی نمود و حق از باطل را شناخت و به راه دشمنان دین خدا نرفت و در پشتیبانی ولایت فقیه تحت ولایت خدا و چهارده معصوم سلام الله علیهم در این راه جانش را تقدیم خدا نمود و تحت تاثیر اغواگریهای رسانه های مخالف نظام جمهوری اسلامی قرار نگرفت و همیشه تلاش داشت تا به نمازش اهمیت دهد و به پدر و مادرش احترام بگذارد و سخنان ولیش را بشنود و از دین خدا جدا نشود، من فرزندم را از دست نداده ام، بلکه او را بدست آورده ام و شهدا در سفینه نجات امام حسین سلام الله علیه جاویدان شده اند، شهدا زنده هستند و از سفره رزق خداوند روزی می خورند.
فردای آن روز تشیع جنازه شهید بود، زهرا و فرزانه همراه مادر فرزانه در میان امواج سیل تشیع کنندگان شهدا بودند ، مداحی از مسجد در حالی که شهدا تشییع می شدند، مرثیه ای در مدح شهدا می خواند، بخش بخش عقاقی های امروز شهیدانند، رسم رسم شقايق های ديروز شهیدانند، شهیدان ايمان را به صد تصوير تعبير نمودند، به نورِ حق، زيستن را تا بی نهايت تفسير نمودند، زِ بزرگی، شهیدان، دنیا را برایِ دنیا، عار ديدند، در افق، زيستن را برایِ خوار ماندن، نار ديدند شهیدان شاهدانِ حق، هم عهدِ نقش آفرینیِ راهِ حسینند ، شهیدان ناظرانِ یاریِ دینِ خدا، مُشرِفِ راهِ حق، یارِ حسینند، شهیدان در قنوت چون، یاریِ دینِ خدا را تاجِ بخت ديدند، خاشعانه به رکوع رفتند و ثنا گويان ثمين بخت ديدند، شهیدان به وجدِ عشقِ حسینِ فاطمه "س" به استقبال رفتند، عاشقانِ حسین"س" با ذکر لبیک یا حسين "س" سبكبال رفتند.
سه روز بعد امتحان انشاء فرزانه برای موضوع شهیدان بر روی برگه امتحان چنین نوشت:
فرزند نگاه سبزی داشت و قلبش پرنورمی تپيد، نگاهش به سیب پای درخت بود و دلش پیش خدائی بود که پرنورش نموده بود. در تپ و تاپ موقع رفتن، صاحب کلید بهشت جامی به دست داشت و یاران بدرقه نگاهش در انتظار برگشتنش، امّا او دیگر طاقت ماندن نداشت، خیلی دوست داشت باز بیاید و دست بوس صاحب کلید بهشت باشد، امّا وقت دیدن سیب روی درخت، جبرئیل باغ بهشت را نشانش داد، این بود که دل از سیب درخت کند و رفت که فرصت از جولان دادن گرگان سرکش بگیرد و همينطورامانشان برای دریدن آدمها ی مظلوم ندهد و آرامش را به آبادی هدیه نمايد، بهشت را که دید مثل این بود که لبخند آسمانی را دیده باشد، دیگر یادش رفت که می خواست دست بوس صاحب کلید بهشت باشد، لبخندی زد و رو به صاحب کلید بهشت گفت: نكند تو هم می دانی که کجا می خواهم بروم؟ صاحب کلید درب بهشت گفت: هر جا که می روی به خدا می سپارمت، اوست که صاحب بنده هايش هست و پیشانی فرزندش که دیگر گل یاس درخت معرفت الله شده بود را بوسید و کاسه نورآب را در بدرقه اش عطر افشان راهش نمود، امّا دلش ریخت، خدایا نکند که تنهايش گذاری، با یاد و توکل به تو بود که بزرگش کردم حالا هم امانتت را به تو می سپارم. امّا چند روز که از چرخش نور خورشیدِ تابنده كه زمین را جان مي داد مي گذشت كه کبوتري آمد و نشست روی طاقچه اتاق و نگاه به سیب درخت کرد و قصد رفتن نداشت، اینگار صاحب آن سیب مقصد دوری سفر کرده باشد و قصد آمدن نداشت تا سیب قرمزش را از درخت باغچه بچیند. صاحب کلید بهشت معنی نگاه کبوتر را فهمید پیشانی بر سجاده گذاشت و گفت: اللهم لک الحمد و حمدالشاکرین لک علی مصابهم،الحمدالله علی عظیم رزیّتی. بعد سر از سجده برداشت و دوکف دستش رو به آسمان کرد و گفت: خدایا راضیم به رضای تو. فرزند من از علی اکبر حسین عزیزتر نیست و فرشته ها آمدند و زیر دستان صاحب کلید درب بهشت را گرفتند تا او را در بدرقه مجدد فرزندش یاری دهند. فضای حیاط پراز بوی یاس شده بود و صاحب کلید بهشت گفت قرار بود اول من بروم تا در بهشت را باز کنم اما از آسمان صدائی شنید که پلاک پسرت همان کلید بهشت است که به گردنش آویزان کرده بودی. جام جاویدان هم خودت بدستش دادی و رمز بقا را برایش خواندی. ما هم به تو صبر عطا می نمائيم تا فراغ عزیزترین گلت برایت آسان شود و او را چیدیم چون او از همه عاشق تر و زیباتر و کاملتر بود و پس ماهم عاشقش شدیم و او را به نزد دوستانمان آوردیم. تو هم روزی خواهی آمد و او به پیشواز تو خواهد آمد و پذیرای تو خواهد بود. پس بیا روح او را به خداوند بسپار و جسم او را به خاک، امانت را بده و منتظر باش تا روز موعود که باز هم همدیگر را خواهید دید، از راه برسد. پس در این وادی آنچه را خدا دوست دارد انجام دهید تا خداوند را باز هم خشنود نمائید. صاحب كليد بهشت كبوتر را معصوم ديد او را بوسيد و به طرف آسمان پروازش داد.
گل افشان گل محمدی
ویرایش نوزدهم اردیبهشت هزاروچهارصدودو